مزرعه فیلم



نقد و بررسی فیلم تایتانیک

از زمان خلقت انسان تا به امروز، همان گونه که مقولات غریزی‌ همچون نیاز به خوراک، پوشاک، مسکن و … در اعماق وجود آدمی جای داشته، مفاهیم معنوی مانند محبت، عاطفه، امنیت و عشق نیز، او را در طول زندگی‌اش همراهی کرده است. عشق که از جمله مهم‌ترین ویژگی‌های انسان است، تاکنون سرنوشت بسیاری را تغییر داده؛ نمیتوان از تاثیر آن حداقل در یکی از مراحل زندگی انسان چشم پوشی کرد. اما این عشق خود انواع گوناگونی دارد: از اولین عشق هر انسان یعنی مادر و پدر گرفته تا به جنس مخالف اعم از زن و مرد و بالاتر از آن، در مفاهیم اومانیستی عشق به انسان (به مثابه یک انسان) و در نهایت عشق‌های متافیزیکی، هر کدام از این گونه‌ها تاکنون درون مایه بسیاری از آثار ادبی و هنری جهان از نقاشی تا نویسندگی و تئاتر و سینما بوده است.

 

 

تایتانیک، اثر خارق العاده ی جیمز کامرون همانند نشستن داخل یک کپسول زمان و بازگشتی 8 و نیم دهه ای به گذشته است، نزدیک ترین موقعیتی که هر کدام از ما میتوانیم بر روی این کشتیِ شکافنده ی اقیانوس که نفرین ابدی بر روی خود داشت قدم بزنیم. دقیق در جزئیات اما همچنان گسترده در دامنه و نیات، تایتانیک همچون داستان حماسی ای کمیاب می ماند. شما فقط تایتانیک را با چشم مشاهده نمی کنید بلکه آن را از شروع تا غرق شدن کشتی با تمام وجود تجربه و لمس می کنید، سپس به سفری دو نیم مایل زیر سطح دریا جایی که کارگردان فیلم جیمز کامرون هیچ وقت تجربه ی کار نداشته می رویم و تصاویری شبه مستند که مخصوص این فیلم هستند می بینیم.

 

داستانی رومانتیک

تایتانیک داستانی رومانتیک است، داستانی ماجراجویانه، یک داستان هیجانی و همه ی اینها در فیلم وجود دارند. در فیلم لحظات تراژیک، بامزه، دلسوزانه و حماسه به وفور یافت می شوند.در نوع خود تمامی کارکتر های فیلم از سطح زندگی روزمره بالاتر هستند اما باز هم به اندازه ی کافی انسانی اند تا بتوان با آن ها ابراز همدردی کرد. شاید شگفت انگیز ترین نکته درباره ی فیلم این باشد که با وجود اینکه کامرون سقوط کشتی تایتانیک را با تمام عظمتش به تصویر می کشد اما این موضوع هیچ وقت باعث به حاشیه رانده شدن قهرمانان داستان نمی شود. تا پایان فیلم ما هیچ وقت از احساس همدردی برای جک و رز دست نمی کشیم.

 

کشتی بزرگ تایتانیک در ساعات اولیه ی روز 15 آپریل سال 1912 غرق شد، در طی این حادثه از 2200 مسافر کشتی 1500 نفر جان باختند.داستان فیلم اما در سال 1912 آغاز نمی شود. درعوض در دنیای مدرن شروع می شود در حالی که گروهی در تلاش برای دستیابی به تعدادی از سنگ های قیمتی دفن شده همراه با کشتی هستند. این جست و جو به رهبری بروک لووت(با بازی بیل پکستون) که آرزوی یافتن سنگی ملقب به قلب دریا” را دارد انجام می شود. قلب دریا” الماسی 56 قیراطیِ افسانه ای است که گفته می شود همراه با کشتی غرق شده است. پس از دیدن تبلیغ این اکتشاف در تلوزیون پیرزنی 101 ساله(با بازی گلوریا استوارت) با بروک تماس میگیرد و میگوید که اطلاعاتی از این جواهر دارد. او خودش را با نام رز دویت بوکیترمعرفی می کند، یکی از بازماندگان این تراژدی. بروک دستور می دهد تا رز را به محل اکتشاف ببرند و رز در آنجا نسخه ی داستانی خود از سفر تلخ تایتانیک افسانه ای روایت می کند. یکی از بهترین جنبه های تایتانیک تصاویر مستندِ واقعی برای شکل دادن قسمت هایی از فیلم است. جیمز کامرون که از تصاویر موجود درباره ی تایتانیک راضی نبود خود دست به کار شد تا این تصاویر را بهبود ببخشد و تعدادی تصویر از کشتی غرق شده نیز تهیه کنند.در نتیجه تعدادی از این تصاویر در تهیه ی فیلم و قسمت های زیر آب نیز استفاده شدند.اهمیت و تاثیر این کار را نباید نادیده بگیریم.

 

 

جک و رز

یکی از جاذبه‌های فیلم آهنگ متن آن با صدای دل‌نشین سلین دیان (celine dion) که در ذهن همه حک شد و تا سالیان سال خاطرات دلپذیری را در ذهن‌ها به یاد خواهد آورد. داستانی که عشق میان زوجی ناهمگون از لحاظ اجتماعی را برایمان به تصویر کشید و نشانمان داد که عشق فرازمینی و عرفانی ست. بایدها و نبایدها در ذهن عاشقان بی‌معنی است و تنها قلب‌ها هستند که دو نفر را به هم نزدیک می‌کنند اینکه مقام و منزلت اجتماعی همیشه مهم نیستند و در شرایط سخت تمام انسان‌ها با هم برابرند، انسانیت در همین شرایط به چالش کشیده می‌شوند و نشانگر خلوص نیت افراد می‌شوند. افرادی که برحسب جایگاه در مقام ازخودگذشتگی قرار می‌گیرند و انسان‌هایی که حتی در زمان مرگ هم احترام افراد را برمی‌انگیزانند. افرادی چون ناخدا و خدمه کشتی و یا موزیسین‌هایی که تاآخرین‌نفس برای بالا بردن روحیه افراد جنگیدند و کشیشی که تاآخرین‌نفس برای دیگران طلب آمرزش و آرامش می‌کرد. دیدیم که گشتن به دنبال گنجینه‌هایی که سال‌ها به دنبالش بوده‌ایم تنها راه رسیدن به خوشبختی نیست و گاهی با کنار گذاشتن حرص و هوس‌هایی که سال‌ها مشغولمان کرده، می‌توان به آرامش رسید، همانند مدیر پروژه پیدا کردن الماس که با شنیدن داستان رز و دیدن نوه‌ی او دست از گشتن کشید و با پیدا کردن عشق در زندگی پروژه‌ای جدید برای خود تعریف کرد. و اما در ۲۰ سالگی تایتانیک اتفاق دیگری هم در شرف انجام است. بازیگران این فیلم یعنی کیت وینسلت، لئوناردو دی‌کاپریو و بیلی زین (Billy Zane) -که نقش نامزد پولدار رز را در تایتانیک بازی می‌کرد- در چند روز گذشته دورهم جمع شدند تا در خیریه‌ی دی‌کاپریو که برای حفظ محیط‌زیست به جمع‌آوری پول می‌پردازد شرکت کنند و همراه او شون

 

 

Titanic

کاراکترهای اصلی داستان نیز اغلب به شدت عمیق پرداخته شده‌اند که البته باورپذیری‌شان را مدیون اجرا و بازی هنرمندانه دی کاپریو و وینسلت هستیم. دی کاپریو در این فیلم که بدون شک نقطه عطف کارنامه کاری‌اش محسوب میشود، به خوبی از پس ایفای نقش جوانی فقیر، سرزنده و عاشق برآمده و در سوی دیگر، وینسلت نیز بازی به یادماندنی را ارائه داده و با چشمان سبز و نافذ خود صفاتی را همچون غمی پنهانی و عمیق، عشقی آتشین، تنهایی و در عین حال نفرت از زندگی اشرافی‌اش را به خوبی نشان میدهد. در این بین، کاراکتر هاکلی” و در کل کاراکتر طبقه اشراف کمی اغراق‌آمیز و سیاه و سفید به تصویر کشیده شده‌اند.گویی همگی، خصوصا هاکلی و مادر رز، هیولاهایی هستند که ذره‌ای رحم و انسانیت در دلشان جای ندارد و تنها درگیر ظاهر خود و دنیایشان میباشند و میتوان این نقد را به کمرون وارد کرد که میتوانست اشرافیت را کمی زیرپوستانه‌تر نقد کند، اگرچه به علت محوری بودن دو شخصیت رز و جک و عمق پرداخت به آن‌ها، این مشکل لطمه‌ای به فیلم نمیزند.


نقد و بررسی فیلم آواتار

به خاطر تبلیغات بی امانی که قبل از نمایش آواتار به راه افتاد، مثل تایتانیک، خیلی‌ها بعید نمی‌دانستند فیلم انتظارشان را برآورده نسازد و در حدی نباشد که توقع می‌رود. ولی کامرون با فیلم حیرت انگیزی که عرضه کرد تمامی شکاکان را به سکوت واداشت. سرانجام کسی در هالیوود پیدا شده بود که ۲۵۰ (یا به قولی ۳۰۰) میلیون دلار بودجه را درست و عاقلانه به کار زند. آواتار صرفا یک فیلم سرگرم کننده نیست؛ یک نقطه عطف تکنیکی است.

خیلی آشکار پیام ضدجنگ و طرفداری از محیط زیست‌اش را به مخاطب انتقال می‌دهد. از آن فیلم‌هایی است که روی پیشانی‌اش نوشته شده که به یک فیلم کالت» تبدیل می‌شود و طرفدارن پروپاقرص خودش را پیدا می‌کند. آن چنان روی تصاویرش کار شده که باید چند بار تماشایش کرد تا به جزئیات فرح بخش تصویرگری‌اش پی برد. مانند سالار حلقه‌های یک زبان خاص آفریده؛ ستاره‌های جدیدی به عالم سینما معرفی کرده و در کل، یک واقعه سینمایی است؛ از آن وقایعی که باید در جریانش باشید تا موقع دیدار دوستان و در مهمانی ها، از غافله بحث و صحبت‌ها درباره‌اش عقب نمانید.

 

 

نامزدهای اسکار: 

بهترین فیلم و بهترین کارگردان: جیمز کامرون بهترین طراحی صحنه و دکور، بهترین فیلمبرداری، بهترین صداگذاری، بهترین تدوین صدا، بهترین موسیقی متن، بهترین تدوین، بهترین جلوه‌های تصویری

 

جیمز کامرون(James Cameron) » کارگردان مشهور سینمای هالیوود که در پروندۀ کاری اش آثاری همچون تایتانیک، ترمیناتور 2 و بیگانه ها به چشم می خورند، ابتدا قصد داشت بلافاصله پس از تایتانیک، فیلم آواتار» را بسازد اما چون در آن زمان، تکنولوژی به اندازه ای پیشرفت نکرده بود که او بتواند دنیای خیالی مورد نظرش را به تصویر بکشد، 12سال صبر کرد تا بالأخره این امکان برایش مهیا گردید. اینچنین بود که آواتار موفق شد با فروش حدوداً 2 میلیارد دلاری، نام خودش را به عنوان پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما به ثبت برساند.

قصۀ آواتار در سال 2154 میلادی (143 سال آینده) می گذرد. زمانی که منابع ثروت زمین به پایان رسیده و یک گروه آمریکایی به ریاست پارکر سلفریج، در جست و جوی سنگ های گرانقیمت و ارزشمندی به نام اونابتانیوم» (unobtainium) که انرژی فراوانی از آن ها استخراج می شود، پا به سیارۀ پاندورا» می گذارند. منبع این سنگ ها زیر درخت بسیار بزرگی است که دقیقاً بر روی محل زندگی قبیله ای از ناوی» ها (بومیان پاندورا) قرار دارد. ناوی ها موجودات نیمه انسان/نیمه حیوانی هستند با سه متر قد، که پوستی آبی رنگ با خطوط سفید دارند و نقاط برّاقی بر روی پوستشان به چشم می خورد. درخت بزرگ از نظر ناوی ها بسیار مقدس است و جلوه ای از خدایشان (ایوا) محسوب می گردد. پارکر و سرهنگ کواریچ (فرماندۀ نیروهای نظامی آمریکایی که مرد بسیار خشنی است) قصد تخریب درخت مقدس را دارند اما دکتر آگوستین (مسئول بخش علمی پروژه) می خواهد به وسیلۀ مذاکره با ناوی ها، قضیه را به صورت مسالمت آمیز حل و فصل کند و آن ها را راضی نماید تا مکان زندگی شان را تغییر دهند.

به همین منظور، از طریق پیوند DNA انسان و ناوی، قالب هایی به نام آواتار» طراحی شده که از لحاظ شکل ظاهری کاملاً مانند ناوی ها هستند اما روح یک انسان در آن ها حلول کرده و کنترلشان را به دست می گیرد. به این شکل که آن انسان در دستگاه مخصوصی قرار می گیرد و انتقال روح به جسم آوتاری صورت می پذیرد. به این ترتیب انسان ها می توانند با ظاهری همانند ناوی ها در جمع آن ها نفوذ کنند. یکی از این کنترل کننده ها، فردی به نام جیک سالی (Jake Sully) است که قبلاً تفنگدار نیروی دریایی ارتش آمریکا بوده و از ناحیۀ هر دو پا فلج می باشد.

 

صنحه فراموش نشدنی

شکل آواتارهای جیک سالی، حالا دیگر پس از مدتی زندگی در پاندورا، با طبیعت و موجودات آنجا اخت شده و به کمک نیتیری، با آداب و رسوم آنجا نیز آشنا می‌شود. یکی از رسوم، تصاحب حیوانی است اژدها مانند به نام بنشی، که حکم اسب‌های وحشی سیاره پاندورا را دارند (با این تفاوت که پرواز می‌کنند) و هر یک از افراد قبیله ناوی باید خودش یکی از آن را یافته و رام کرده، و از آن خود نماید. منظری را تصور کنید شبیه به تابلوهای سوررئالیستی سالوادر دالی؛ کوهها و صخره‌ها و جنگل‌های عظیمی که مثل مجمع الجزایری در دل اقیانوس، در هوا پراکنده و آویزان اند.

در روز موعود، جیک و نیتیری همراه با تعدادی از جوان‌های قبیله، مثل تارزان، ریشه‌های درختان عظیم را در هوا قاپ می‌زنند و با تاب خوردن، خود را به یکی از آن کوه‌های شناور می‌رسانند که بر قله‌اش تعدادی از آن اژدهاهای وحشی، به چرا و استراحت مشغول اند. جیک از نیتیری می‌پرسد که چگونه اژدهای خودش را شناسایی کند و پاسخ می‌شنود که خودش به تو حمله می‌کند.» جیک سرانجام اژدهای خود را می‌یابد و مثل اسبی وحشی شروع به رام کردنش می‌نماید. اژدها چند باری او را به زمین می‌زند ولی جیک، دلسرد نشده و به تلاش‌اش ادامه می‌دهد تا این که بالاخره بر رکاب‌اش می‌نشیند. در این لحظه است که فریاد نیتیری را می‌شنود که فریاد می‌زند: حالا، اتصال!» جیک بلافاصله، موی بافته خود را در رشته‌ای از یال بنشی فرو می‌برد و اتصال و پیوند ایجاد می‌شود و بنشی و جیک سوار بر آن، در چشم به هم زدنی به پرواز در می‌آیند.

آواتار، مخاطبین را به آینده می‌برد، زمانی که انسان‌ها باید برای تأمین منابع مورد نیاز خود به سیاره‌ای دیگر به نام پاندورا بروند. پاندورا، خانه موجوداتی آبی‌رنگ است که دور یک درخت مقدس زندگی می‌کنند. آواتارها، موجوداتی نیمه انسان، نیمه حیوان هستند که طبق عقاید کابالا، نمایانگر اجداد انسان هستند. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های آواتارها، وابستگی آن‌ها به طبیعت و این است که طبیعت را الهام‌بخش خود می‌دانند.

 

فضای فیلم

سال ۲۱۵۴ میلادی است. داستان در یکی از چندین ماه سیاره‌ای در سامانه ستاره‌ای آلفا قنطورس به نام پندورا (به انگلیسی: Pandora) اتفاق می‌افتد. انسان‌ها تحت شرکتی به نام آردی‌اِی مشغول خارج کردن سنگی با ارزش و ف مانند از دل این سیاره هستند. پندورا حاوی گوناگونی شگفت‌انگیزی از زندگی فرازمینی است، و جوی غیرقابل استنشاق برای انسان‌ها دارد، همچنین محیطی در تضاد با طبیعتی که مانند آن در روی زمین وجود دارد. نام سیاره از این جهت اشاره به وضع مصیبت‌بار آن (از دید انسان) دارد (که به اسطوره‌شناسی پاندورا بازمی‌گردد).

از میان جانداران بومی این سیاره موجوداتی شبیه به انسان هستند که ناوی نامیده می‌شوند. ناوی‌ها دارای سطح بسیار پایین‌تری از پیشرفت فنی در مقایسه با انسان‌ها هستند و نیمه وحشی و بدوی به نظر می‌آیند، اما دارای فرهنگی بسیار غنی و کل‌نگر هستند که آن‌ها را با مکان زندگی‌شان در حال تعادل قرار می‌دهد.

پندورا دارای سیستم حیات وحش نامتعارفی است، بطوری‌که سیاره و تمام موجوداتش دارای یک شبکه عصبی مشترک بوده و با هم در ارتباطند (که یادآور مفهوم گایا در اسطوره‌شناسی و جنبش‌های محیط زیستی است). ناوی‌ها از طریق نقاط اتصالی نورونی (به انگلیسی: neural interface) در انتهای گیسوان موهای خود، از نظر خودآگاهی با اسب‌های خود متصل می‌شوند، و درختان جنگل از طریق ریشه‌های خود اتصال عصبی با یکدیگر دارند. خلاصه اینکه محیط پاندورا محیطی است که دانشمندان بشری در فیلم را سخت تحت تأثیر قرار داده، و محیط منحصربه‌فرد این دنیا، مرزهای بین علم و عرفان را درهم می‌نوردد.

منابع طبیعی که بشر در این سیاره بدنبال آن است آنابتانیوم (به انگلیسی: unobtainium) (به معنی عنصر نایاب) نام دارد. این ماده نوعی سنگ کانی مرموزی است که دارای خواص میدانی عجیبی است، بطوریکه باعث ظهور آثار پادگرانشی و اختلال میدان‌ها الکترومغناطیسی می‌شود.

 

فروش

آواتار با فروش ۲٬۷۸۹٬۹۶۸٬۳۰۱ دلار توانست پس از گذشتن از مرز یک میلیارد فیلم‌های شوالیه تاریکی، ان دریایی کارائیب: صندوقچه مرد مرده، ارباب حلقه‌ها: بازگشت پادشاه و تایتانیک را پشت سر بگذارد و پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما لقب بگیرد. آواتار، تایتانیک، جنگ ستارگان: نیرو برمی‌خیزد، انتقام‌جویان: جنگ ابدیت و انتقام‌جویان: پایان بازی تنها فیلم‌هایی هستند که فروشی بیش از ۲ میلیارد دلار داشته‌اند. در حال حاضر ، انتقام جویان : پایان بازی با فروش بیش از دو میلیارد و هشتصد میلیون توانسته رکورد آواتار را که زمانی پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما بود، بزند و این رکورد را ازآن خود کند.

برداشت‌های ی

جیمز کامرون در این فیلم از گنجاندن اشاره‌های ی هیچ ابایی از خود نشان نداده‌است. محور فیلم حول موضوع دستیابی به منابع طبیعی بسیار با ارزشی می‌چرخد بنام آنابتانیوم» (به انگلیسی: unobtainium) که نمادیست از حرص و طمع بشری» که نژاد انسانی را برای تصرف آن منابع وادار به جنگ با موجودات بومی سیاره پندورا کرده.

سرهنگ کواریچ، فرمانده عملیات نظامی در فیلم (به بازیگری استیون لانگ)، بومیان ناوی را (که شباهت واضحی با سرخ‌پوستان آمریکایی دارند) را متوحش می‌نامد، و استفاده وی از واژگانی همچون شوک و بهت» (به انگلیسی: shock and awe)، مبارزه با تروریسم»، و حمله پیشگیرانه» (به انگلیسی: primitive strike) یادآور وقایع جنگ‌های آمریکا در کشورهای خاورمیانه است. فیلم همچنین در رساندن پیغامی در دفاع از محافظت از محیط زیست کاملاً رسا است.

پایان ماجرای فیلم اشاره به این دارد که همواره قدرت طبیعت بر انسان‌ها غالب می‌شود و طبق معمول انسان‌ها در جنگ با طبعیت شکست خواهند خورد. ضمناً آخر فیلم نشان میدهد که انسان‌ها به دنیای فانی خود باز میگردند که نشان دهندهٔ این موضوع است که بشر همواره با استفاده بیش از حدّ منابع انرژی موجود در طبیعت و تخریب آن، کرهٔ زمین را به نابودی خواهند کشاند و آن‌وقت کرهٔ زمین دیگر جوابگوی نیازهای بشری نخواهد بود. و به همین دلیل باید یک زیست‌کرهٔ طبیعی دیگر همانند کرهٔ زمین را برای ادامهٔ بقای نسل بشر، جایگزین کرد تا از انقراض نسل بشر جلوگیری شود.

 

 

نکاتی جالب در مورد فیلم فراموش‌نشدنی Avatar

حتی پیش‌نمایش آواتار» نیز رکورد شکست. در روز اول نوامبر سال 2009، بازی فوتبال مهمی در ورزشگاهی در تگزاس در حال انجام بود. در صفحه نمایش این ورزشگاه، پیش‌نمایش فیلم پخش شد، که با توجه به جمعیت زیاد تماشاگران حاضر و میلیون‌ها بیننده در سراسر کشور، این پیش‌نمایش رکورد پربیننده‌ترین پیش‌نمایش فیلم در تاریخ را شکست.

در سینماهای کره نسخه ۴ بعدی آواتار» نمایش داده شدبه دلیل استقبال زیاد از این فیلم در کشور کره، در سال ۲۰۱۰، نسخه چهاربعدی این فیلم در برخی از سینماهای کره اکران شد. صندلی‌های متحرک، بوهای مختلف، پاشیدن آب و انداختن نور لیزر از ویژگی‌های اضافه شده به این فیلم بود.

پل فرومر Paul Frommer زبان مخصوص ناوی‌ها را اختراع کرد جیمز کامرون از پروفسور زبان‌شناسی، پل فرومر برای اختراع زبان خاص ناوی‌ها برای فیلمش کمک گرفت. دقیقا مانند کاری که های والرین High Valyrian برای بازی تاج‌وتخت» و دیوید جی. پیترسون David J. Peterson برای ابداع زبان کلینگتون Klington برای فیلم‌های پیشتازان فضا» Star Trek، کرده بود.

نکته‌ای مهم برای باورپذیر شدن داستان

یکی از نکات مهم داستان، معلول بودن شخصیت سم ورثینگتون در فیلم بود. برای نمایش درست پاهای این شخصیت، مدلی دقیق از پاهای فردی معلول ساخته شد تا از آن در صحنه‌هایی که ورثینگتون انسان است، استفاده شود. این مطلب از نوشته الکساندرا آگوست Alexandra August در سایت Screenrant گرفته شده است.

هنوز ۲۰ دقیقه از فیلم نگذشته بود که جواب را پیدا کردم: آواتار» فیلم خوبی نیست. چرا، فیلم از لحاظ فناوری و تصاویر بصری یک بمب اتمی تمام‌عیار است. کاملا درک می‌کنم هفت سال پیش چرا مردم از دیدن این تصاویر مغزشان ترکیده بود و قبول دارم که فیلم در زمینه‌ی دستاوردهای فنی نمره‌ی کامل را می‌گیرد و قابل‌ستایش است. آواتار» از لحاظ فنی چنان فیلم انقلابی، دگرگون‌کننده، دیوانه‌وار و خفنی است که خواندن درباره‌ی کار طاقت‌فرسایی که کامرون برای دست‌یابی به فناوری‌های این فیلم انجام داده است دود از سرتان بلند می‌کند. اما مشکل این است که دستاوردهای فنی، یک فیلم را به یک سینمای خوب تبدیل نمی‌کنند. البته که ساخت فیلم‌هایی مثل ارباب حلقه‌ها» یا جنگ ستارگان» بدون دستاوردهای فنی غیرممکن بوده‌اند، اما هر دوی این فیلم‌ها کاراکترها و دنیاهای خلاقانه، غنی و شگفت‌انگیزی دارند و البته که من آواتار» را در قالب سه‌بعدی که کامرون باور دارد فیلمش باید به این شکل دیده شود ندیده‌ام، اما همزمان باور دارم حتی با وجود تماشای نسخه‌ی سه‌بعدی فیلم نظر منفی‌ام درباره‌‌اش تغییر نمی‌کند.

 

 

چون آواتار» چیزهایی که من از یک فیلم خوب می‌خواهم را ندارد. اولین عناصری که در رابطه با یک فیلم برای من مهم هستند، کارگردانی، داستان، بازیگران، فیلمبرداری و از همه مهم‌تر، شخصیت‌ها هستند. بزرگ‌ترین چیزی که یک فیلم را به اثری به‌یادماندنی و نزدیک به مخاطب تبدیل می‌کند، پروسه‌ی شخصیت‌پردازی کاراکترهاست. اگر تماشاگر هیچ اهمیتی به آدم‌های داخل فیلم ندهد، فلان فیلم هرچه‌قدر هم زیبا باشد، نمی‌تواند مخاطب را درگیر کند. این دقیقا اتفاقی است که در رابطه با آواتار» افتاده است. این فیلم شاید جزو سه‌تا از خفن‌ترین دستاوردهای سینمایی بشر در زمینه‌ی فنی قرار بگیرد، اما این رکوردشکنی‌ها وقتی به فیلم خوبی منجر نشده‌اند به چه دردی می‌‌خورند؟ در نتیجه باید بگویم شاید آواتار» اسپیشیال افکت»محورترین فیلم تاریخ سینما باشد. در چند سال اخیر حداقل ماهی یکی-دوتا فیلم بی‌مغز که به جلوه‌های ویژوال‌شان می‌نازند روی پرده‌ی سینما می‌روند که به جز یک سری سکانس‌های انفجاری و کامپیوتری چیز خاص بیشتری برای عرضه ندارند. فیلم‌هایی که کاراکترهایشان چیزی بیشتر از آدمک‌هایی گرفتار در میان شعله‌های عظیم آتش نیستند و اکشن‌هایشان هم ملغمه‌ای از نبرد‌های بی‌خلاقیت و بی‌هیجان هستند. این‌جور فیلم‌ها اما دیگر سروصدای زیادی به پا نمی‌کنند. چون دیگر چنین کاری منحصربه‌فرد نیست. زمانی که کامرون آواتار» را اکران کرد، نه تنها دستاوردهای فنی فیلم تازه و دست‌نخورده بودند، بلکه بلاک‌باسترهای CGI‌محور هم هالیوود را کاملا قبضه نکرده بودند. پس وقتی آواتار» روی پرده‌ی سینماها رفت، دهان خیلی‌ها را از تعجب باز کرد. اما حقیقت این است که آواتار» نه در سال ۲۰۰۹ فیلم خوبی بود و نه در سال ۲۰۱۷ و نه ۲۰ سال آینده.


نقد و بررسی فیلم پدر خوانده

داسـتان فیلم پدرخوانده از جـشن عروسی دختر دون کورلئونه در تابستان سال ۱۹۴۵ شروع می شود دختر او کانی با پســری به نام کارلو که رفیق سانی ( پسر دون کورلئونه ) اسـت ازدواج می کند در این هنـگام افراد زیادی مشکلات خود را با پدرخوانده در میان می گذارند یکی از این افراد پسر خوانده ویتو کورلئونه بود که به عنوان هنرپیشه به او یک نقش بسیار مهم داده نمی شد دون تام پسر دیگرش که وکیل خانواده نیز بود را بعد از عروسی به هالیوود می فرستد و تام وقتی می بیند که رئیس استودیو که والتز نام داشت مواقفت نمی کند آن نقش را به جانی (همان پسر دون کورلئونه ) نمی دهد آنجا را با این جمله ترک می کند : با تشکر من باید سریع برگردم چون آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد را زود بشنوند دقیقاً روز بعد هنگامی والتز از خواب بیدار می شود سر بریده اسبش که بسیار گران و دوست داشتنی بود را در لای پتویش می بیند و از وحشت فریاد های بسیار بلندی می کند که این فریاد ها یعنی من با حضور جانی موافقم.

 

 

هنگامی که تام به نیویورک باز می گردد متـوجه می شـود که فردی به نام سولاسو به دون پیشنهاد همکاری در قاچاق مواد مخدر داده که سرانجام در جلسه ای دون به صورت حضوری به سولاسو پیشنهاد منفی میدهد اما سانی که هیچ تجربه ای ندارد به نوعی رضــایت خود را با انجام این معامله اعلام می کند که دون به سرعت سر حرفش می پرد و در مقابــل همه اعضا به سانی می گوید : ساکت ، و هنگامی که سولاسو از جلسه خارج می شـود دون سـانی را فرا مـی خواند و خطاب به او می گوید : هرگز نظر خودت را به افراد خارج از خانواده نگو. در چند ثانیه بعد ما حق را به دون می دهیم زیرا سولاسو که می دانست پس از مرگ دون پسر بزرگترش رئیس خانواده می شود و چون سانی با این معامله موافق بود در یک صحنه که دون در حال خرید بود و محافظی نداشت مورد اصابت ۶ گلوله قرار می گیرد و به ظاهر کشته می‌شود.

پس از گــذشت چند هفته در حالی بود که دون در بیمارستان بستری بود سولاسو به ســانی پیشنهاد حل اختلافات را می دهد و با این فکر که مایـکل (کوچکترین پسر دون ) از کارهای مافیایی خانواده خود دور است و هیچ تجربه ای ندارد از سانی خواست که مایکل را برای حل این اختلاف ها بفرستد سانی قبول می کند ولی با کمک کلمنزا و تسیو (مشاوران خانواده ) اسلحه ای در محل قرار می گذارند تا مایکل سولاتسو و کاپیتان مک کلاســکی ( که از رشــوه بگیران سولاسو بود ) را به قتل برساند که همین گونه شد و مایکل پس از قتل این دو نفر به سیســـیل فرستاده شد تا در امنیت باشد و همان جا عاشق دختری زیبا به نام آپولونیا می شود و با او ازدواج می کند . از آن سو دون کورلئونه از بیمارستان مرخص می شود و دوباره به جایگاه خود بر می گردد.

 

 

در نیویورک، سانی تندمزاج شوهر خواهرش را به خاطر بدرفتاری با کانی، خواهر آبستنش، به شدت کتک می زند. پس از آنکه کارلو، کانی را برای بار دوم کتک می زند، سانی به تنهایی برای انتقام جویی به دنبال او می افتد. او که در یک باجه عوارض راهداری کمین کرده، با ضرب گلوله از پا در می آید.

دن کورلئونه به جای ادامه انتقام جویی ها، در یک جلسه با سران پنج خانواده، ترتیبی می دهد که پسر کوچکش بتواند در امنیت کامل به خانه برگردد. در سیسیل، مایکل خبر مرگ برادرش را می شنود و آماده بازگشت به آمریکا می شود. قبل از حرکت، یک بمب در ماشین وی کار گذاشته می شود. اما به جای او، آپولونیا کشته می شود. در جلسه سران خانواده های نیویورکی، دون درمی یابد که شخص پشت این جنگ ها و مرگ سانی، دن امیلیو بارزینی است . مایکل از سیسیل بر می گردد و با دوست دختر سابقش کی آدامز ازدواج می کند دون کورلئونه ریاست خانواده را به مایکل می سپارد و قبل از مرگ به مایکل سفارش می کند که هرکس پیشنهاد ملاقات با بارزینی را به تو داد او یک خیانت کار است . پس از مرگ دون این تسیو بود که پیشنهاد را داد و مایکل دستور قتل او را می دهد.

سپس در صحنه ای که پدرخوانده فرزند کانی و کارلو میشــود به دستور او سران ۴ خانواده ی دیگر به قتل می رسند و مایکل با این کار قدرت خود را تثــبیت می کــند و در آخرین اقدام خود در فیلم دامادش یعنی کارلو را که متوجه شد او توسط بارزینی خریده شـده و در مرگ سانی دست داشته او را دریک ماشین به وسیله کلمنزا خفه می کند . بعد ازچند روز کانی پیش مایکل می آید و او را قاتل صدا می زند و آنگاه محافظان مایکل او را بیرون می کنند کی آدامز که شاهد این صحنه بود ازمایکل سوال می کند که آیا او واقعاً کارلو را کشته و مایک باآرامش خاصی پاسخ منفی می دهد و کی را با دروغ خود آرام می کند سپس در صحنه آخر فیلم کی در حالی که در اتاق مایکل می بیند که کلمنزا و جانشین تسیو دست او را می بوسند و او را دون کورلئونه خطاب می کنند در به روی او بسته می شود.

 

نامزد اسکار:

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای آل پاچینو، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای رابرت دووال، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای جیمز کان، هترین کارگردانی برای فرانسیس فورد کاپولا، بهترین طراحی صحنه برای آنا هیل جانستون، بهترین تدوین برای ویلیام رینولدز و پیتر زینر، هترین موسیقی متن برای نینو روتا، بهترین موسیقی متن برای نینو روتا، هترین صدابردار

 

دیالوگ های بیاد ماندنی فیلم 

مایکل : پدرم پیشنهادی بهش داد که نتونه رد کنه
کی : چه پیشنهادی ؟
مایکل : لوکا براسی یه اسلحه بالای سرش گرفت و پدرم بهش گفت که یا امضات باید رو ورقه باشه و یا مغزت 

دون کورلئونه : مردی که وقت صرف خانواده اش نکنه یه مرد واقعی نیست .

دون کورلئونه : هی سانی چت شده هرگز به افراد غیر از خانواده نگو که چه نظری داری ! 

تام هیگن : اگه ممکنه منو سریع به فرودگاه برسونید آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد رو زود بشنون 

دون کورلئونه : من یه آدم خرافاتی هستم اگه اتفاقی برای پسرم بیفته مثلاً اگه یه مامور پلیس اونو بکشه یا اونو صاعقه بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اونوقته که گذشت نمی کنم .

مایکل : فرددو ! تو برادر بزرگ منی و من دوست دارم اما هرگز در مقابل خانوادت طرف کس دیگه ای رو نگیر .

مایکل : فقط نگو که بی گناهی چون اینطوری به شعور من توهین می کنی 

 

 

بررسی رابطه پدرخوانده و مافیا: روایتی خیالی از واقعیتی بزرگ

مجموعه فیلم‌های پدرخوانده که از شبکه یک سیما در حال پخش است، پشت‌پرده مافیا را رمزگشایی می‌کند. حتی قبل از این که اولین قسمت سه گانه پدرخوانده» در سال 1972 روی پرده سینماها برود، این فیلم جنجال بسیار زیادی درباره خود به پا کرده بود. پدرخوانده یک رمان جنایتکارانه بود که توسط ماریو پوزو، نویسنده آمریکایی ـ ایتالیایی‌تبار نوشته شده و در سال 1969 به چاپ رسیده بود.

فیلم پدرخوانده اثری است با رویکردی کاملاً مردانه که دنیای ن را تحت سیطره و بازی‌های قدرت‌مدارانه‌ی خود، تحت‌الشعاع قرار داده است. ن یا وسیله و بهانه‌ی دعوای مردان هستند (کتک خوردن دختر دون توسط شوهر و کشته شدن سانی در راه خانه‌ی خواهر)، یا قربانی مطامع کوتاه مدت مردان می‌شوند (کشته شدن همسر مایکل آپولونیا دختر سیسیلی)، و یا خانه‌دار و آشپز قابلی هستند در دنیای هراس‌‌آلود و آکنده از دروغ آفریده مردان، که حق اعتراض و پرسش نداشته و تنها باید سکوت اختیار کنند (کِی زن مایکل در آخرین سکانس با دروغ مسلم مایکل آرام می‌گیرد). رنگ قالب صحنه‌ها تیره و قهوه‌ای سوخته است که تداعی کننده سبک معماری و ترکیب رنگ مکتب گوتیک می‌باشد. مردان در اتاق‌های تاریک و پنجره‌های پوشیده به رتق و فتق امور می‌پردازند و توطئه‌چینی‌ها و تعاملات‌شان را شکل می‌دهند.

 

فیلم پدرخوانده» چگونه خلق شد‌؟

فیلم با 6 میلیون دلار هزینه ساخته شد اما در اکران عمومی‌اش در سال ‌1972 طی ‌هفته بیش از 101‌میلیون دلار فروش کرد و نامزد دریافت 11‌جایزه اسکار شد و 3جایزه را به دست آورد. ال رودی تهیه‌کننده فیلم در یادآوری خاطرات آن روزها می‌گوید: پدرخوانده پردردسرترین فیلمی بود که می‌توانم به خاطر بیاورم و هیچ‌کس حتی از یک روز حضور در سر صحنه آن لذت نبرد. کاپولا هم با این موضوع موافق است و می‌گوید: تنش‌ها بدون توقف ادامه داشت و من هر روز منتظر اخراج بودم.

البته شاید این تنش‌ها و مشکلات از نویسنده رمان به فیلم و عوامل آن به ارث رسیده بود. ماریو پوزو، نویسنده کتاب هم مشکلات فراوانی برای انتشار کتابش داشت و 8 ناشر آن را بدون توجه به محتوایش رد کرده بودند چون نمی‌خواستند از یک نویسنده میان‌رتبه با بدهی‌های فراوان و سابقه قماربازی کتابی چاپ کنند و آشنایی با یک دوست در نهایت مقدمات چاپ کتاب را فراهم کرد و برای 67 هفته پرفروش‌ترین کتاب فهرست نیویورک تایمز بود. پارامونت زمانی اقدام به خرید حقوق اقتباس رمان کرده بود که پوزو تنها 100‌ صفحه از کتاب را نوشته بود و در مجموع 12500 هزار دلار به پوزو پرداخت و قرار شد اگر فیلمی براساس آن ساخته شد دستمزد پوزو به 50 هزار دلار افزایش پیدا کند.

حالا همه پدرخوانده را بزرگترین فیلم پارامونت می‌دانند (برای دیدن این فیلم می‌توانید بر روی تماشای آنلابن فیلم خارجی کلیک فرمایید) اما اگر هوشیاری رابرت اوانز، مدیر تولید استودیو نبود آنها قافیه را به برت لنکستر باخته بودند و تنها یک روز با وقوع این فاجعه فاصله بود: برت لنکستر در نقش دون کورلئونه بازی کند.

کاپولا هم گزینه اول هیچ‌کس نبود و تنها زمانی نوبت به او رسید که جمعی از کارگردانان از جمله ارتور پن، پیتر یتس، کاستا گاوراس، اوتو پره مینجر، ریچارد بروکس، الیا کازان، فرد زینمان، فرانکلین جی شافنر، ریچارد لستر و…‌ همگی به پارامونت نه گفتند. اوانز هم معتقد بود در گذشته فیلم‌های مافیایی به این دلیل موفق نشده‌اند که توسط یهودی‌ها کارگردانی شده و بازیگران اصلی‌اش نیز یهودی بوده‌اند. او برای کارگردانی این فیلم، کاپولای آمریکایی- ایتالیایی را برگزید اما او هم ابتدا به اوانز نه گفت و تصور می‌کرد داستان پوزو اثری عامه‌پسند و احساساتی و بی‌کلاس است. ولی ورشکستگی شرکت فیلمسازی کاپولا به نام امریکن زئو تروپ» او را ناچار به قبول این پروژه کرد و زمانی که در سر صحنه حاضر شد در تغییر نگاهی عجیب داستان پوزو را روایت پادشاهی و 3 پسرش خواند. پوزو شیوه کار کاپولا را دوست داشت و استودیو ابراز تمایل کرد تا لوکیشن اصلی فیلم برای کاهش هزینه‌ها به کانزاس سیتی منتقل شود اما کاپولا مخالفت کرد و درخواست 5 میلیون دلار بودجه کرد. برنامه کاری پیشنهادی کاپولا 80 روز فیلمبرداری بود اما استودیو تنها 53 روز به او فرصت داد.

 

تبهکار خوب (معرفی فیلم The Godfather Part I)

دست هایی که این فیلم را گرفتند و به قله رساندند بسیار هستند. از کارگردان گرفته تا موسیقی متن فیلم. تمامی مجموعه ی تشکیل دهنده ی آن موفق بوده اند. شاید بتوانیم بگوییم زیباترین و کامل ترین فیلمی که تا بحال در تاریخ سینما ساخته شده. از این رو راجع به عناصر قدرتی که من می توانم، صحبت می کنیم.

1- کارگردان:

متاسفانه این اولین فیلمی بود که از کاپولا دیدم. اما مطمئننا آخرین نخواهد بود. فیلم پدرخوانده ی او به چنین شهرتی دست یافته، فیلم اینک آخرامان” (Apocalypse now) او بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما شده … پس می تواند کارگردان این مجموعه را بسیار مهم تلقی کرد. قطعا جمع کردن چنین بازیگران بزرگی در این فیلمنامه و هدایت کردنشان کاری نیست که از عهده ی هرکسی بربیاید. اما کاپولا هرکسی” نیست. و او توانست… به بهترین شکل ممکن.

2- داستان:

داستان پدرخوانده 1، داستان خانواده ای در آمریکا است که با دیگر گروه های مافیایی رقابت دارد. داستان از نپذیرفتن پیشنهادی از سوی یک قاچاقچی مواد مخدر آغاز می شود و به خرابی ها و حوادث ناگوار زیادی منجر می شود. روند اصلی داستان روندی نه کند و نه سریع است و به مخاطب اجازه می دهد تا با تمام وجود از داستان و از بازی بازیگران لذت ببرد. شاید شخصیت پردازی دون کورلئونه با آن گریم متفاوتش، یکی از زیباترین شخصیت پردازی ها در تاریخ سینما باشد. پدرخوانده ای که سرپرست مافیاست. اما اخلاقی زندگی می کند. به دیگران (البته به روش های خود!) کمک می کند و فرزندان خود را بی نهایت دوست می دارد. حتی بخاطر خطری که ماری جوانا و مخدر برای اقتصاد، خانواده اش و جوانان کشورش دارد، حاضر به پذیرفتن پیشنهاد قاچاق مواد مخدر نمی شود و … او در آخر در باغ خود و هنگام بازی با نوه اش و دنبال کردن او، در فضایی کاملا آرام و سرشار از صلح می میرد…

3– مارلون براندو:

تا پیش از دیدن این فیلم فکر می کردم که آل پاچینو، بهترین بازیگر سینماست. اما با دیدن شاهکار براندو، نظرم کاملا فرق کرد. او از زندگی واقعی یک انسان هم طبیعی تر بازی می کند! آنقدر طبیعی که گاهی اوقات از یاد می بری که فیلم تماشا می کنی. به نظر من سه نقطه ی اوج در بازی او وجود دارد. اولین صحنه آنجاست که روی تخت بیمارستان دراز کشیده. وقتی مایکل را نمی بیند با صدایی گرفته و کم قوت می پرسد:مایکل کجاست.» و وقتی می فهمد که او در شهر نیست، با حرکت دست همه را از اتاق بیرون می کند و در سکوت، به نقطه ای خیره می شود. صحنه ی دوم زمانی ست که جسد سانی را می بیند و در بغض و اشکی که گلویش را بسته، به مامور می گوید که تا آنجا که می تواند زخم های جسد را بخیه بزند و او را تمیز کند تا همسرش با این وضع ناگوار مواجه نشود. و صحنه ی آخر هم که با نوه اش در حال بازیست و پاکی و صداقت در حرکات او پیداست.مراسم اسکار و جایزه دادن او مراسمی جنجالی بود. او بخاطر مخالفت با تبعیض نژادی، دختری سرخ پوست به نام ساشن لیتل فدر” را برای دریافت جایزه به صحنه فرستاد. خیلی ها بخاطر این کار کینه ی او را به دل گرفتند، و خیلی ها هم عاشق او شدند.

4- آل پاچینو:

زیر سایه ی براندو بازی کردن کار آسانی نیست. پاچینو اما توانست. رابطه ای که با چشمان خیره اش با مخاطب برقرار می کند نیمی از راه است، ترس، اضطراب، غرور، شادی، خشم، همه و همه در بازی او به بهترین شکل به نمایش در می آیند. جایی در فیلمنامه است که او پس از کشتن یک نفر، علی رغم توصیه هایی که از طرف برادرانش به او شده که اسلحه را با خونسردی به زمین بیاندازد و از رستوران بیرون بیاید، او این کار را نکند و با اسلحه آنجا را ترک کند. اما در فیلم می بینیم که پس از شلیک، او با نوعی اضطراب و تشویش به طرف در خروجی حرکت می کند، اما لحظه ای می ایستد و با حالتی مصنوعی که انگار تلاش می کند در برابر افراد داخل رستوران طبیعی جلوه دهد اسلحه را به زمین می اندازد. و این حرکت، یک حرکت بداهه است که او با استعداد خودش آن را بازی کرده و خوب از آب درآمده!

5- موسیقی متن:

موسیقی متن این فیلم شامل دو قطعه است. Waltz و love theme این دو موسیقی مختص افیلم نیستند و به تنهایی از زیبایی خاصی برخوردارند.

 

 

چندی از بازیگران با م گرفتن از خلاف‌کاران واقعی برای نقش خود آماده شدند.

این ممکن است باعث به وجد آمدن بعضی از طرف‌داران فیلم شود که جیمز کان، رابرت دووال، و آل پاچینو همگی با وقت گذرانی در کنار خلاف‌کاران واقعی، در مورد نقش خود تحقیق کردند. برای مثال کان دقت زیادی به زبان بدن نشان داد و به این که خودی”های مافیایی همیشه به خود دست می‌زدند و لباس یا شلوارشان را تنظیم می‌کردند، توجه ویژه‌ای کرد.

مارلون براندو به خود زحمت حفظ کردن دیالوگ‌ها را نمی‌داد.

براندو با آن‌که در نقش عنوانی خود عالی بود، اما وما زحمت زیادی نمی‌کشید. کلمات ویتو کورلئونه روی کارت‌های راهنما که در تمام صحنه جاسازی شده بودند نوشته شده بود. براندو این کار را سال‌ها انجام داده بود و ادعا می‌کرد این کار او را بیشتر از خود جدا کرده و به نقشش نزدیک می‌کند.

بله، آن واقعا سر بریده‌ی یک اسب واقعی بود.

اگر بخواهیم درباره واقع‌گرایی در این فیلم صحبت‌ کنیم، باید اشاره کنیم که سر بریده‌ی اسب که به عنوان اخطار برای نقش تهیه‌کننده‌ در فیلم به نام جک ولتز فرستاده شده بود واقعی بود. آرامش خود را حفظ کنید، آن‌ها برای درست کردن این صحنه ترسناک اسبی را نکشتند — بلکه آن‌را از یک شرکت تولید غذای سگ، خریداری کردند.

استودیو نمی‌خواست مارلون براندو در فیلم باشد.

باورش در حال حاضر سخت است، چرا که تقریبا غیرممکن است کس دیگری را در نقش رئیس مافیایی مسن که حرف زدنش تاحدی نامفهوم است تصور کرد، اما واقعیت دارد — استودیوی پارامونت حتی هنرپیشه‌ی انگلیسی لارنس اولیویه را پیشنهاد داده بود. در نهایت کارگردان کوپولا Coppola با زیرکی از براندو تست بازی گرفت که استودیو را تحت تاثیر قرار داد و وارد فیلم شدند.


بررسی فیلم Inception

Inception»، فیلمی ساخته نابغه دنیای سینما، کریستوفر نولان است. این بار اولی نیست که نولان فیلمی می‌سازد که مخاطب را تا مدت‌ها در فکر فرومی‌برد. فیلم تلقین محصول سال 2010 با بازی ستاره‌هایی ازجمله لئوناردو دی کاپریو، تام هاردی، الن پیج، جوزف گوردون لویت، ماریون کوتیار، کن واتاناله و… است.با 30nama همراه باشید.

نولان در یکی از مصاحبه‌هایش به این موضوع اشاره‌کرده که بیش از 10 سال فیلم‌نامه تلقین را در ذهن پرورش داده است. این فیلم‌نامه پس از ساخت فیلم بی‌خوابی به ذهن نولان رسید و سپس فیلم‌نامه 80 صفحه‌ای از آن را به‌ پیش برادران وارنر برد تا باهم وارد مذاکره شوند و شروع به ساخت فیلم کنند ولی در اینجا بود که نولان نظرش را عوض کرد و صبر کرد تا فیلم‌نامه را کامل‌تر کند و سپس فیلم را بسازد. 

سکانس اول فیلم از دریای متلاطمی را نمایش می‌دهد که دی کاپریو را به ساحل آورده است. صحنه بعدی داخل مکانی با دکوراسیون شرق آسیا است. پس‌ازاین صحنه فیلم پرشی می‌کند و به صحنه متفاوت دیگری می‌رود. در همین‌جاست که سؤال‌های زیادی در ذهن مخاطب ایجاد می‌شود. اسم شخصیت لئوناردو دی کاپریو در فیلم، کاب» است. کاب بسیار ماهر و زبردست در استخراج اطلاعات از افراد در خواب است. او می‌تواند زمانی که افراد خواب هستند، در رویای آن ها رخنه کند و رویای آن‌ها را تغییر دهد و حتی ذهنیت آن‌ها نسبت به واقعیت را بر اساس میل خود تغییر دهد. داستان از جایی شروع می‌شود که یکی از مشتری‌های کاب، پروژه‌ای خطرناک و حساس را به او واگذار می‌کند. کاب باید خوابی با سه لایه طراحی کند و رابرت فیشر، سرمایه‌گذار بزرگ را فریب دهد. رابرت فیشر در خواب باید به این باور برسد که پدر پیر ازدست‌رفته‌اش او را دوست داشته و تمام عمر برخلاف باور فیشر، به او علاقه داشته و او را به‌عنوان یک پسر قبول داشته است.

 

بگذارید نگاهی دقیق به هر مرحله از رویاهای فیلم بیاندازیم:

شهر بارانی :  

یوسفِ شیمیدان در این مرحله رویا می‌بیند. یوسف در دنیای واقعی مقدار زیادی نوشیدنی در هواپیما خورده است و به همین دلیل، وقتی به خواب می‌رود، به خاطر اینکه باید ادرار کند، شهر حالتی بارانی گرفته است. از آنجایی که یوسف، رویابینِ مرحله‌ی اول است، باید در مرحله‌ی بارانی باقی بماند و در نتیجه ماشین را براند.

هتل :

 آرتور (جوزف گوردون لویت) رویای هتل را می‌بیند. دقیقا به خاطر همین هم است که او در زمانی که گروه به مرحله‌ی برفی وارد می‌شود، او بیدار می‌ماند. وقتی ماشینِ یوسف از مسیر خارج می‌شود و در هوا چرخ می‌خورد، بدن آرتور هم در هوا معلق می‌شود. در نتیجه، جاذبه‌ی هتل به هم می‌ریزد. بنابراین، وقتی بدن یک رویابین تکان بخورد، این می‌تواند روی قوانین فیزیک رویایی که او دارد می‌بیند، تاثیرگذار باشد.

قلعه‌ی برفی :

 جعل‌کننده‌ی گروه، ایمز (تام هاردی) این مرحله از رویا را می‌بیند. فقط درباره‌ی این مرحله این سوال مطرح شده که وقتی بدن ایمز در حالت جاذبه‌ی صفرِ هتل معلق است، چرا جاذبه‌ی مرحله‌ی برفی درهم ‌برهم نمی‌شود. می‌توان گفت بدن ایمز در تمام مدت طوری جابه‌جا می‌شود که مغزش متوجه‌ی جاذبه نمی‌شود یا شاید از آنجایی که ایمز در مرحله‌ای عمیق‌تر به سر می‌برد، تغییرات جاذبه روی او تاثیری ندارد. یا می‌توان گفت این یکی از حفره‌های داستانی فیلم است. هرچند من با دو نظریه‌ی اول موافق‌ام.

برزخ :

 درنهایت برزخ قرار گرفته است. فضای ساخته‌نشده‌ی رویا» که مکانی مملو از ناخودآگاه‌های خام و تصادفی است که تا بی‌نهایت‌ها ادامه دارند. آریادنی در اوایل فیلم به این نکته اشاره می‌کند که گروه استخراج‌کننده اگر مراقب نباشند، می‌توانند عناصری از ناخودآگاه‌شان را به مراحل رویا وارد کنند. و از آنجایی که کاب زمان زیادی را در برزخ گذرانده و ناخودآگاهِ خشمگین و آشوب‌گری دارد، برزخی که واردش می‌شود، شامل خاطر‌ه‌ای از شهری که او و مال برای خودشان ساخته بودند، می‌شود.

تجسمات :

 وقتی خواب هستیم و رویا می‌بینیم، آنها از نگاه‌مان واقعی احساس می‌شوند. چون ذهن‌ ما این توانایی را دارد تا تنظیماتی از یک دنیای واقعی اما در حقیقت مصنوعی برای تعامل با آنها را در رویاهایمان بسازد. اغلب اوقات، آن رویا مثل شهر یا هر محیط دیگری است که آدم‌‌ها در آن قدم می‌زنند. در Inception»، آدم‌ها یا هرچیز دیگری که از سوی سوژه محیطی رویایی را پُر می‌کنند، به عنوان تجسمات شناخته می‌شوند.

همان‌طور که در فیلم هم توضیح داده می‌شود، تجسمات بخشی از ذهن سوژه نیستند، بلکه چیزهایی هستند که چشم‌انداز سوژه از واقعیت را تشکیل می‌دهند. موضوع وقتی درباره‌ی این تجسمات خطرناک می‌شود که یک سوژه از قبل خودش را در مقابل استخراج‌کننده‌ها آماده کرده باشد. در این صورت، بخشی از ناخودآگاه‌شان همیشه مثل نگهبانی گوش به زنگ است تا در قالبِ سربازانی مسلح در مقابل جرایم ذهنی» ایستادگی کرده و به مان حمله کند. در مورد کاب، سایه‌ی مال تجسمی است که براساس نیازش به یادآوری همسر مُرده‌اش، به وجود آمده است. در ظاهر مال می‌خواهد کاب را به برزخ بازگرداند، اما در حقیقت، این ناخودآگاه خودش است که سعی می‌کند او را به جایی که بتواند با همسرش باشد»، منتقل کند.

 

تمام فیلم یک رویا بود

کایل جانسون، استاد فلسفه‌ی دانشگاه کینگِ امریکا، در کتابی که با عنوان ‌تلقین و فلسفه» نوشته است، به‌طرز عمیقی به جنبه‌های مختلف فیلم نولان پرداخته است. من این کتاب را نخوانده‌ام، اما توانستم به بخش‌هایی از آن که کایل در آن از راز و رمز‌های تلقین» پرده برمی‌دارد، دست پیدا کنم. کایل که طرفدار این مسئله است که تمام فیلم در رویا می‌گذرد، باور دارد ما دلایل کامل و سفت و سختی برای اثبات یک تئوری یا رد کردن دیگری نداریم. نولان خودش اعتراف کرده که هدف‌اش ساخت اثر مبهم و دوپهلویی بود که هیچ توضیح دقیقی نتوان برایش پیدا کرد. در حقیقت، سرنخ‌هایی که از رویا» داریم، نشان می‌دهند که کاب دارد از واقعیت جدا می‌شود و سرنخ‌هایی هم که از واقعیت» داریم، نشان می‌دهند که کاب به دنیای واقعی بازمی‌گردد. اما فلاسفه در مواجه با چنین موقعیتِ حساس، پیچیده و بلندپروازانه‌ای، جوابی دارند که آن را مشخص‌نشده» (underdetermined) می‌نامند. وقتی دانشمندان به چنین موقعیت‌های غیرقابل‌توضیح و اثبات‌نشدنی علمی برخورد می‌کنند، مناسب‌ترین» تئوری را به عنوان تئوری اصلی و بهتر انتخاب می‌کنند. برای مثال، نظریه‌ایی که در آن حدس و گمانه‌زنی‌های کمتری باشد، پدیده‌ای را بیشتر از بقیه توضیح داده باشد و غیره. زمانی که فلاسفه با بحث‌ها و مسائل مبهم و تاریک روبه‌رو می‌شوند، نگاه می‌کنند کدامیک از نظریه‌ها به قول معروف هیجان‌انگیزتر و آب‌ و نان‌دارتر است. پس، بگذارید سوال را طوری دیگر بپرسم: کدام نظریه تلقین» را به فیلم بهتری تبدیل می‌کند؟ معلومه. همانی که می‌گوید کل فیلم رویا» است. در بخش قبلی توضیح دادم که چرا فکر می‌کنیم، کاب به دنیای واقعی برمی‌گردد. (اخبار سینمای جان را با ما دنبال کنید)

همه‌ی کسانی که Inception» را تماشا کرده باشند، هروقت به یکدیگر می‌رسند، اولین چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنند، آن فرفره» و افتادن یا ایستادنش است. انگار که خفن‌ترین صحنه‌ی فیلم همین است و بس. چون به مرور تصور کردیم که کلید باز کردن قفل تلقین» در همین صحنه و چرخش فرفره و کات نهایی نولان به سیاهی، مخفی شده و اگر این صحنه را متوجه شویم، کل فیلم را متوجه شده‌ایم. آری، با اینکه بحث و جدل سر این موضوع خیلی سرگرم‌کننده است و کیف می‌دهد، اما این برداشت و طرز فکر از بیخ غلط است و فقط یک تحلیل‌گر را به بی‌راهه می‌کشاند. اولین قدم برای اینکه ثابت کنیم چرا تلقین» فیلم خارق‌العاده و منحصربه‌فردی است و در مرحله‌ی بعد، فهمیدن خودِ فیلم، به پیدا کردن جواب این سوال بستگی دارد که چرا چرخیدن فرفره یا افتادنش» اصلا و ابدا اهمیت ندارد؟ می‌دانید چرا: چون اگر آن فرفره از حرکت می‌ایستاد هم باز کاب هنوز می‌توانست در رویا باشد! راستش، او به احتمال زیاد هنوز در رویا به سر می‌برد. پس، کاملا از حال‌ و هوای این فرفره بیرون بیایید و و این توهمات را فراموش کنید که فهمیدن فرفره»، شما را به جایی خواهد رساند. برعکس، فقط شما را از هدف دور خواهد کرد. حتما می‌پرسید چرا؟ بزن بریم!

قدم اول این است که بفهمیم توتم‌ها چگونه کار می‌کنند. همان‌طور که می‌دانید، فرفره» تنها توتمی که داخل فیلم می‌بینیم، نیست. توتمِ آرتور، تاس است. یا آریادنی مهره‌ی فیل شطرنج را به عنوان توتم انتخاب کرده است. شما به هیچ‌وجه نباید اجازه دهید فرد دیگری توتم‌تان را ببیند یا لمس کند. چون در این صورت آنها ممکن است بفهمند توتم‌تان چگونه کار می‌کند، چه وزنی دارد و در دنیای واقعی چه رفتاری از خودش نشان می‌دهند. این قانونی است که خودِ فیلم بیان می‌کند. اگر فرد دیگری این چیزها را درباره‌ی توتم‌تان بداند، شما دیگر قادر نخواهید بود با استفاده از آن بفهمید در واقعیت هستید یا رویا.

 

 

در این فیلم یکی از بهترین صحنه‌های مبارزه در فیلم‌های هالیوود را خواهید دید. تماشای مبارزه بدون گرانش باورنکردنی است و برای برآورده شدن آن، جلوه‌های بصری نولان باید چشمگیر و کافی باشد. صحنه‌های مبارزه، سکانس‌های تعقیب و گریز، دیالوگ‎‌های خاص و پیچیده، همه و همه باعث می‌شود تا بیننده به عمق داستان فرورفته و یک لحظه هم نفس راحت نکشد.فیلم‌ها می‌توانند پر از تخیل باشند به طوریکه هر اتفاق ناممکنی را ممکن کنند. تعلیق اما بر پایۀ امکان و جسارت دنبال کردن آنها ساخته شده است.سکانس پایانی فیلم آن‌طور که انتظار دارید پیش نمی‌رود و سؤالات زیادی را در ذهن شما به‌وجود می آورد. در واقع هدف این فیلم به تعلیق درآوردن مخاطب بین واقعیت و رویاست.

میلتون اریکسون ( روانشناس آمریکایی ) به وسیله‌ی قصه مراجعان خود را درمان می‌کرد. شاید به نظر عجیب بیاید، اما او از طریق مفاهیم پنهان موجود در قصه‌هایش با ضمیر ناخودآگاه مراجعین ارتباط برقرار می‌کرد. از این روش در هیپنوتیزم هم استفاده می‌شود. در هیپنوتیزم این ضمیر ناخودآگاه مراجع است که با هیپنوتراپ ارتباط برقرار می‌کند. در این وضعیت، امکان حالت دفاعی گرفتن شخص به کمترین حد خود می‌رسد. چون همانطور که پیش‌تر ذکر شد، ناخودآگاه بسیار آسیب‌پذیر و شکننده است و توان دفاع از خود را ندارد. بنابراین هیپنوتراپ می‌تواند افکاری را به مراجع القا کند که سبب می‌شود بعد از این فرایند، مراجع احساسات بهتری را تجربه کند.

پس نتیچه می‌گیریم که بهترین شیوه برای اثر‌گذاری بر افراد ارتباط با ضمیر ناخودآگاه است که در واقع غیر مستقیم‌ترین راه موجود است. شما تصور کنید در فیلم کاب و افرادش نزد فیشر می‌رفتند و از او عاجزانه تقاضا می‌کردند که راه پدرش را ادامه ندهد. در این صورت با چه واکنشی از جانب فیشر مواجه می‌شدند؟ پاسخ روشن است. پس برای تاثیرگذاری بر او از غیرمستقیم‌ترین راه استفاده کردند.

کریستوفر نولان، کارگردان و فیلمنامه‌نویس خلاق بریتانیایی، از راز فرفره سکانس پایانی معروف اینسپشن گفت.

به گزارش مووی مگ به نقل از کافه سینما، این کارگردان 44 ساله که در سال 2010 فیلم علمی تخیلی اینسپشن» (Inception) را کارگردانی کرد، چندی پیش در جمع فارغ‌التحصیلان دانشگاه پرینستون حاضر شد و برای دقایقی به سخنرانی پرداخت. او در بخشی از سخنان خود به پایان‌بندی سورئال اینسپشن» اشاره کرد و گفت: احساس می‌کنم در طول زمان، مرز میان واقعیت و رویا از بین رفته است. بهتر است اینگونه برایتان توضیح بدهم که رویاهای ما، این پدیده‌های انتزاعی که وقتی ما را در بر می‌گیرند غرق لذت می‌شویم، در واقع زیر‌مجموعه‌های واقعیت هستند.

 

 

در مورد پایان‌بندی فیلم "اینسپشن" هم باید بگویم که شخصیت کاب» (لئوناردو دی کاپریو) واقعیت ذهنی و منحصر‌به‌فرد خودش را داشت و در دنیای شخصی خودش زندگی می‌کرد. مرزی میان واقعیت و رویا وجود نداشت. پس به این نتیجه می‌رسیم که تمامی سطوح واقعیت، منطقی و قابل درک هستند.»نولان در ادامه صحبت‌هایش به اهمیت نوع نگاه مخاطب اشاره کرد و توضیح داد: حتی زمانیکه یک فیلم علمی تخیلی را تماشا می‌کنیم، به دنبال واقعیت هستیم. در مورد تمام فیلم‌هایم معمولا این سوال پیش می‌آید که آیا واقعی هستند یا در یک فضای رویایی و وهم‌آلود می‌گذرند. باید بگویم که این مسئله به نوع نگاه مخاطب و برداشت او از واقعیت بستگی دارد.»


نقد و بررسی Dunk

نبرد " دانکرک " در جنگ جهانی دوم، از جمله رویدادهایی است که هنوز واقعیت های آن به درستی مشخص نشده چراکه مجموعه ای از اتفاقات عجیب و غیرقابل انتظار در آن رخ داد که تاریخ نویسان نتوانسته اند دلیل منطقی برای آن بیابند. نبرد دانکرک از نقطه ای آغاز شد که ارتش آلمان نازی پس از پشت سر گذاشت خاک بلژیک و هلند، سربازان ارتش های فرانسه و بریتانیا را غافلگیر و محاصره کردند. در این شرایط، ارتش بریتانیا که شامل حدود 400 هزار سرباز می شد، راهی جز تسلیم شدن یا رفتن به سوی شمال فرانسه و حضور در منطقه ای ساحلی به نام دانکرک نداشتند. این منطقه ساحلی فاصله اندکی با خاک بریتانیا داشت و سربازان امید داشتند تا بتوانند توسط کشتی هایی که از خاک بریتانیا ارسال می شود، از مهلکه خارج شوند و به دست نیروهای آلمانی نیفتند.

 

تعریف از خود نباشد، ولی یکی از چیزهایی که سعی می‌کنم همیشه در بررسی یک فیلم در نظر بگیریم عدم نتیجه‌گیری عجولانه است. همیشه این احتمال را می‌دهم امکان دارد فیلمی که این همه مورد تعریف و تمجید قرار گرفته است حتما نکته‌ای دارد که من متوجه‌اش نشده‌ام. حتما من کوچک‌تر از آنی هستم که متوجه آن نشده‌ام. شاید سواد و اطلاعات پایین من است که باعث شده نتوانم فلان فیلم را درک کنم. همیشه این احتمال را در نظر می‌گیریم و سعی می‌کنم فیلم را جدی‌تر مطالعه کنم. بعضی‌وقت‌ها دلیل پیدا می‌شود. اما آیا آن دلیل به اندازه‌ی کافی قوی است که نظرم را درباره‌ی فیلم عوض کند و کاری کند تا از زاویه‌ی دیگری آن را دیده و ارزش واقعی‌اش را کشف کنم؟ بعضی‌وقت‌ها بله و بعضی‌وقت‌ها نه. دانکرک» در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. یعنی می‌توانم درک کنم که چرا اکثر منتقدان و تماشاگران دنیا از دانکرک» به عنوان یک شاهکار بی‌بدیل و یکی از بهترین فیلم‌های جنگ جهانی دوم سینما یاد می‌کنند، اما با آنها موافق نیستم. فکر می‌کنم دلایلی که آنها برای چسباندن این صفات زیبا به فیلم دارند درست نیست. نتیجه نداده است. اینکه فیلمی بخواهد کار متفاوتی انجام دهد یک چیز است، اما اینکه در آن کار موفق می‌شود چیزی دیگر. در اولی سازنده را را به خاطر تلاشش تحسین و سرزنش می‌کنیم، اما در دومی شاهد یک غافلگیری بزرگ هستیم. دانکرک» در گروه اول قرار می‌گیرد.

نولان با دانکرک» می‌خواهد دست به حرکت غیرمنتظره‌ای بزند. خیلی هم خوب. دستش هم درد نکند. اما آیا این کار به نتیجه‌ای غیرمنتظره منجر شده است؟ ابدا. دانکرک» بدون‌شک یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های جنگی‌ای است که دیده‌اید. اما آیا متفاوت‌ترین» به معنی بهترین» هم است؟ نه. نولان سعی کرده یک سری از کلیشه‌های سینمای جنگ و حتی سینمای خودش را درهم‌بکشند و زیرپا بگذارد. برای شروع داستانی را انتخاب کرده که نه درباره‌ی حمله و مبارزه و شکستن جبهه‌های دشمن، که درباره‌ی عقب‌نشینی و فرار و گریز از مهلکه است. داستانی که نه درباره‌ی زجر کشیدن یک سری قهرمان بامزه و باحال برای زدن به دل دشمن، که درباره‌ی زجر کشیدن یک سری سرباز جوان معمولی گرسنه و خسته است. داستانی که نه درباره‌ی قهرمان‌بازی، که درباره‌ی بقا با چنگ و دندان است. فیلم‌های جنگی بعضی‌وقت‌ها حسابی وراج و پرحرف هستند. از دیالوگ‌های رد و بدل شده بین سربازان گرفته تا درگیری‌های لفظی. اما نولان در دانکرک» این کلیشه را هم نادیده گرفته است. حالا با فیلمی طرفیم که کل دیالوگ‌های مفیدش (منهای دستوراتی که خلبان‌ها و دیگران به یکدیگر می‌دهند) خیلی خیلی اندک است؛ موضوعی که در تضاد با یکی از عناصر سینمای خود نولان که بعضی‌وقت‌ها پر از دیالوگ‌های توضیحی می‌شود قرار می‌گیرد. همچنین اکثر فیلم‌های جنگی از ساختار سه‌پرده‌ای آشنایی پیروی می‌کنند که آغاز، میانه و پایان آشکاری دارند. اما نولان سعی کرده تا با دانکرک» ساختار داستانش را پنهان کند. سعی کرده فیلمی بسازد که از یک سکانس طولانی و بزرگِ یک ساعت و چهل دقیقه‌ای تشکیل شده است. فیلمی که کاراکترهایش در یک مسیر صاف جلو نمی‌روند تا در قصه پیشرفت کنند. بلکه داستان همچون میدان فوتبالی است که همه‌ی اتفاقاتش، آن داخل می‌افتند.

عظمت فیلم دانکریک

صحنه های فیلم بسیار زیبا هستند. دیدن این فیلم بر روی پرده سینما به شدت توصیه می شود ولی حیف که بستری درست برای دیدن آن در کشورمان محیا نیست. با این وجود در هر ابعادی که دانکریک را ببینید متوجه عظمت صحنه های آن می شوید. عظمتی که مثل فیلم هایی همچون تروا یا ارباب حلقه ها به صورت دیجیتالی پدید نیامده است و بسان روال کارهای نولان همگی به صورت طبیعی و واقعی طراحی و ساخته شده است. این شکوه و عظمت صحنه پردازی فیلم با تکنیک فیلمبرداری آیمکس نیز ترکیب شده که منجر به خلق شگفت انگیز ترین صحنه های یک فیلم جنگی تا کنون شده است.

گرچه در صحنه های جنگی فیلم خبر آنچنانی از ماهیت اکشن و ژانر اکشن و قهرمان بازی فیلم های این چنینی نیست. در همین صحنه های عظیم حتی تلخی و ناامیدی و از همه مهم تر ترس موج می زند. فیلمبردای تک تک سکانس‌های دانکریک برای خود یک واحد سینمایی کامل از مبحث فیلمبرداری هستند. به‌ویژه صحنه‌های فیلمبرداری هواپیماهای جنگی که مشقت و سختی جنگ با این هواپیماها را به‌خوبی نشان تماشاگر می‌دهد. زاویه دید دوربین برای نشان دادن عظمت صحنه‌های گرفته شده و دکور فیلم در بهترین جا قرار دارد و عوض شدن پی در پی آن نه تنها سرگیجه آور نیست بلکه کاملا مخاطب را در صحنه غرق می‌کند.

معمایی در تاریخ

واقعه دانکریک، خود در تاریخ به‌شکل معمایی تاریخی جنگی همیشه باقی مانده است. ۴۰۰ هزار سرباز بریتانیایی در یک ساحل محاصره نازی‌ها هستند. دورتادور آنان را دشمن گرفته و هیچ راه فراری جز کانالی که در دریای روبه‌روی‌شان است ندارند. عمق کوتاه آب ساحل باعث شده کشتی‌های نیروی دریایی و عظیم نتوانند برای کمک به آنان کاری کنند. در نتیجه مردم شهرهای اطراف، با قایق‌های تفریحی‌شان به سمت این سربازان می‌روند.

عجیب‌ترین نکته این واقعه دستور هیتلر برای توقف و نکشتن این سربازان است. تا به امروز نیز به‌طور دقیق مشخص نشده که چرا هیتلر دستور قتل عام این همه سرباز بریتانیایی را نداد زمانی‌که به‌راحتی می‌توانست با این‌کار بریتانیا را به زانو در بیاورد. البته فیلم اصلا وارد این زاویه ، معما و بحث‌های ی آن نمی‌شود. دانکریک ساده‌تر از این‌هاست.

روایت‌های یک جنگ سیاه

داستان فیلم در حقیقت روایت سه زاویه از این واقعه است. یکی از دید خشکی و ساحل و یکی از زاویه خلبانان و هواپیماهای جنگی و دیگری از زاویه دریا و یک قایق تفریحی که به سمت دانکریک در حال پیشتازی است. این روایت‌های چندگانه از یک روز جنگی، گیمرها را یاد بازی جنگی بسیار موفق بتلفیلد ۱» می‌اندازد. یک بازی کامپیوتری بسیار پرفروش که از قضا جنگ را از زوایای گوناگون روایت می‌کرد و این نوآوری‌اش باعث تحسین همگان شده بود. البته ساخت دانکریک، پیش از عرضه بازی شروع شده بود و معلوم است هیچ‌کدام از این دو اثر هنری از یکدیگر الهام نگرفته‌اند اما خلاقیت در هر دوی آن‌ها در صنعت مخصوص به خودشان موج می‌زند.

هر سه روایت داستانی مجزا داشته که ربط چندانی به هم ندارند و مساله جنگ آن‌ها را به یکدیگر متصل کرده است. فضای فیلم جدید نولان کاملا خشن و جنگی و مردانه است به‌طوری که نه بازیگر زنی در فیلم وجود دارد و نه حتی صدای نازک یک زن در آن شنیده می‌شود. سرباز باقی مانده در بین ۴۰۰ هزار سرباز گیج ، مبهوت و نا امید که تامی» نام دارد توسط نابازیگری مشهور نقش آفرینی می‌شود. فردی به نام هری استای» که پیش از این فیلم، با گروه موسیقی وان دایرکشن شناخته می‌شد. او و دیگر نابازیگران فیلم بدرستی کار خود را انجام دادند. آن ها در سیاهی فیلم می‌درخشند و بازی یکدست و خوبی از خود به اجرا می‌گذارند.

برگ برنده بازی‌ها تام هاردی» است. بازیگری که باز هم مثل اثر قبلی نولان، یعنی بتمن قیام می‌کند در 95 درصد صحنه‌های فیلم پشت یک نقاب قرار گرفته و خلبانی می‌کند؛دیالوگ خاصی نیز به زبان نمی‌آورد. تمام بازیگری تام هاردی در چشم‌هایش خلاصه شده که به سبب همان فیلم سوم بتمن، در این‌کار مهارت پیدا کرده است. بازیگر و یاور همیشگی نولان سیلین مورفی» نیز در سکانس‌های قایق تفریحی حضور دارد که مانند دیگر لحظات روایت فیلم داستانی تراژدی را در آخر رقم می‌زند.البته نوع تراژدی در فیلم نولان مثل دیگر فیلم‌های جنگی نیست.

در اینجا خبری از صحنه‌هایی که اشک مخاطب را در بیاورد یا او را به زور مسائل خانوادگی و رفاقتی بین سربازان منقلب کند نیست؛ بلکه تماشاگر مثل تمامی سربازان داخل فیلم، از این جنگ و اتفاقات پیرامون آن می‌ترسد. موسیقی پس‌زمینه فیلم که در تمام مدت زمان ۱۰۶ دقیقه‌ای آن جاری‌ است این استرس و وحشت را به تدریج در خون تماشاگر می‌جوشاند. موسیقی که با گامی یک ضرب و ریز ساخته شده و در تمام سکانس‌ها با گلوله‌ها و صدای فریاد و امواج آب یکی می‌شود. موسیقی مثل آثار جان ویلیامز، در فیلم‌هایاسپیلبرگ» حماسی نیست بلکه مثل ماهیت جنگ و گلوله‌های آن زیر پوستی نفوذ می‌کند.

دانکرک » معنا و مفهوم واقعی جنگ ویرانگر را به مخاطب انتقال می دهد تا مخاطب از آن دده شود و سودای جنگ آوری را برای همیشه در درون خویش خاموش کند. دانکرک » تجربه ای بی نظیر از یک فیلم سینمایی را در اختیار مخاطبین قرار می دهد. تجربه ای که پس از سالها نیاز شدید به تماشای آن در فضای سینما و مشخصاً سینماهای IMAX را می طلبد. فیلم جدید کری ستوفر نولان اینبار تمام ویژگی های موفقیت در فصل جوایز اسکار را داراست و به نظر می رسد که کار سختی برای موفق شدن در تمام رشته های اصلی نداشته باشد. قطعاً هیچ فیلمی در تاریخ سینما به اندازه دانکرک » در ارائه یک تصویر واقعی از جنگ موفق نبوده و به راحتی می توان نام فیلم در رده آثاری قرار داد که می بایست سالها در کلاس های فیلمسازی به عنوان نمونه تدریس شود و از دستاوردهایش تقدیر شود. بطور خلاصه می توان گفت که اکران دانکرک » تقریباً وضعیت فصل جوایز اسکار امسال را تعیین کرده است. دانکرک » قطعا بهترین فیلم کریستوفر نولان تا به امروز است. (دانلود فیلم با لینک مستقیم)

واقعه دانکرک در سالهای بعد توسط بریتانیا به عنوان یک رویداد مقدس نامگذاری شد و نماد شجاعت و ایستادگی سربازان در جنگ جهانی دوم. اما بسیاری از تاریخ نویسان و البته فرماندهان آلمانی معتقد بودند که شخصِ هیتلر هرگز علاقه ای به تسخیر بریتانیا نداشت و با جلوگیری از قتل عام سربازان بریتانیا در دانکرک قصد داشت این پیغام را به حکومت بریتانیا مخابره کند که هدف آلمان ها  شوروی است و نه بریتانیا!

ایده ساخت یک فیلم سینمایی براساس نبرد دانکرک سالها پیش در اوج دوران جوانی به ذهن کریستوفر نولان رسید اما وی در نهایت تصمیم گرفت تا پس از ساخت فیلم بین ستاره ای » به سراغ آن برود و نخستین اثر جنگی - تاریخی خود را مقابل دوربین ببرد؛ اثری که کوتاه ترین فیلم کریستوفر نولان در دوران فیلمسازی اش می باشد و تمایز ویژه ای با دیگر آثار ساخته شده از او دارد.

داستان فیلم از سه زاویه مختلف زمین، دریا و آسمان روایت می شود و نولان در این اثر قصد داشته نبرد دانکرک را از دیدگاه و منظرهای مختلف روایت نماید. نخستین دیدگاه مربوط به ساحل دانکرک و سربازان گرفتار شده، دومی مربوط به پرواز جنگنده های بریتانیا به سمت ساحل دانکرک و سومی نیز سفر قایق های بریتانیایی برای تخلیه سربازان بریتانیایی می باشد. اما عمده داستان اصلی فیلم توسط سربازی به نام تامی ( فیون وایتهد ) روایت می شود که عاجزانه به دنبال فرار از ساحل دانکرک است اما هربار مجددا به ساحل بازی می گردد و.

این در حالی است که سکانس تلاش آن دو سرباز در ابتدای فیلم برای رساندن یکی از مجروحان به کشتی‌ای که در حال ترک اسکله است، گوشه‌ای از همان چیزی را که این فیلم می‌توانست باشد نشان‌مان می‌دهد. اما هیچکدام از اینها نمی‌توانند از تاثیر منفی اشتباهات آماتورگونه و کمبودهای واضح این فیلم بکاهند. دانکرک» داستان ندارد. اگر تمام بخش‌های غیرضروری‌اش را حذف کنیم، کل فیلم را می‌توان بدون اغراق در کمتر از ۳۰ ثانیه خلاصه کرد: شخصیت اصلی سوار قایق می‌شود، قایق غرق می‌شود. او سوار قایق دوم می‌شود، آن هم غرق می‌شود. او سوار قایق سوم می‌شود، آن قایق به انگلستان برمی‌گردد. همین قصه‌ی بی‌پیچ و تاب و تکراری درباره‌ی دو خط زمانی دیگر هم صدق می‌کند. نولان به خاطر اینکه می‌خواهد با زبان تصویر حرف بزند زبان کاراکترهایش را نبریده است، بلکه کاملا مشخص است در فیلمی که کاراکترها باید با هم ارتباط برقرار کنند، نولان آنها را از قصد لال کرده تا مثلا به خیال خودش تجربه‌گرایی کرده باشد. دانکرک» به حدی بی‌مایه است که اگر اسم نولان روی آن نخورده بود، نمی‌توانستم آن را تا انتها تحمل کنم. بلاک‌باستر تجربه‌گرا می‌خواهید که همین امسال عرضه شده باشد؟ جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» را دریابید. ساخته‌ی مت ریوز (که خودش یکی از مریدان کریس نولان است) درماندگی و افسردگی و حس تهوع‌آورِ ناشی از جنگ را منتقل نمی‌کند که می‌کند. از نظر فرم فیلمسازی و روایت، ضد نظام آشنای هالیوود نیست که هست. به وسیله‌ی شخصیت‌های کم‌حرفش، داستانگویی نمی‌کند که می‌کند. از طریق سزار و نزدیکانش، تمام میمون‌ها را آن‌قدر دوست‌داشتنی ‌می‌کند که حتی مرگ سیاهی‌لشکرهای پس‌زمینه هم نفس‌تان را بند می‌آورد. داستان پیچیده‌ای را تعریف می‌کند که در آن شخصیت خوب و بد نداریم (در مقایسه با دانکرک» که حس و حال یک فیلم سفارشی را دارد). سکانس حمله‌ی هلی‌کوپترها تبدیل به یک سمفونی دلهر‌ه‌آور از جنگ نمی‌شود که می‌شود. نولانی‌ترین بلاک‌باستر امسال توسط کسی به جز نولان ساخته شده است. امیدوارم استقبال غیرقابل‌درک اکثر منتقدان و فروش بالای دانکرک» باعث نشود تا او در پروژه‌های آینده‌اش چنین روندی را ادامه بدهد. دانکرک» یک سقوط آزاد کامل از بالای قله‌ای که نولان بر فراز آن ایستاده بود محسوب می‌شود. ببینیم آیا او دوباره می‌تواند این مسیر را به سمت بالا برگردد.


فیلم توگو داستانی عاشقانه دارد، در اینجا میان سگ‌ها و انسان‌ها. از این عشق غریزی- فطری، واقعه‌ای حماسی خلق می‌شود؛ طوفان معادله را سخت کرده و داوطلب‌ها برای عملیات نجات، صفی طولانی ندارند. وگرنه چه بسیار مردان و چه بسیار سورتمه‌ها که موقعِ مسابقات و جایزه سر و کله‌شان پیدا می‌شود. در نهایت قهرمان آرام می‌آید و آرام می‌رود. اگر فیلم وقاری دارد، مدیون واقعیتی ساده در دلِ یک روستا است. از این واقعیت‌ها در اطرافمان کم نیست.

نقد بررسی Togo

حس و حال فیلم Togo خوب، گیرا و چشم‌نواز است. طبیعتِ سردِ آلاسکا، محبتِ ما نسبت به حیوانات و قهرمانی‌هایی که ریشه در واقعیت‌ها دارند، ایجادکننده‌ی این گیرایی هستند. با این حال، فیلم با وجود امتیازات بالایی که کسب کرده، نمی‌تواند به بالاترین قدرتِ روایی‌اش دست پیدا کند. در واقع محصول اخیرِ کمپانی دیزنی مثل آثار دیگرش، یک متوسطِ نزدیک به خوب» باقی می‌ماند که به اندازه سگ‌های سورتمه سریع، نفس‌گیر و باهوش نیست. گرچه در بعضی صحنه‌هایش، هیجان‌زده شده و حس خوش‌آمدنی در ما ایجاد می‌شود اما این  احساس، گذراتر از حسِ پایداروجد» است. 30nama را در نقد فیلم TOGO همراهی کنید تا دلیل کسب برنز بجای طلا را بفهمیم.

از یک ملودرام خوب چه می‌خواهیم؟

همه چیز دست به دست هم داده‌اند تا شاهد یک رویداد قهرمانانه برای نجات بچه‌ها باشیم؛ بچه‌هایی که دیفتری آن‌ها را به سمت مرگ می‎کشاند و یک مرد لازم است که مسیری طولانی و طوفانی را برای رساندن واکسن به آنها طی کند. در پرده اول  که بیش از پانزده دقیقه طول می‌کشد، کل داستان را تا به آخر حدس می‌زنیم. فیلمنامه‌های این‌چنینی همه شبیه به همند و تنها دلیل ما برای دیدن این دسته فیلم‌ها، تجربه‌ی چندباره‌ی آن حس‌های رمانتیکی است که بین انسان و حیوان رقم می‌خورد.

فیلم‌هایی که در دل طبیعت (در اینجا مکان‌های صعبی مثل آلاسکا) ساخته می‌شوند ناچارند خشونت‌های آن را همراه با لطایفش به تصویر بکشند. به هر حال زندگی در آلاسکا زیبا ولی سخت است. نمایش هر یک از آنها بدون دیگری چندان فایده‌ای ندارد و نتیجه کار شبیه به زرورقی نازک خواهد بود. حتی چاپلینِ کمدی‌ساز نیز در فیلم جویندگانِ طلا» به دنبال نمایش سختی‌های سرمای شدید و گرسنگی به زبان طنز بود و از آن شانه خالی نکرد.

با شناختی که از فیلم‌های کمپانی والت دیزنی پیکچرز داریم باید بگویم چنین انتظاری را نمی‌توان از فیلم توگو داشت. بنابراین وقتی همان ابتدای شروع فیلم قصر طلایی دیزنی را با رنگین‌کمان و آتش‌بازی‌هایش می‌بینیم یعنی قرار است شاهد یک ملودرامی بدون هیچ خشونتی باشیم. رنگ فیلم ته‌مایه‌های آبی رنگش را در بیشتر صحنه‌ها دارد.

روستاییان همه مهربانند و بچه‌های بیمار هرگز در حالت بیماری و ضعف به ما نشان داده نمی‌شوند. صورت آنها درست شبیه به بچه‌های آماده برای جشن کریسمس است. فلش‌بک‌های فیلم برای هرچه ملوس‌تر کردن فیلم به کار می‌روند و ما از شیطنت‌های سگ لذت می‌بریم. همانطور که وقتی بی‌شمار کلیپ‌هایی درباره حیوانات بامزه می‌بینیم کیف می‌کنیم.؛ در دل این بازگشت‌ به گذشته از نحوه ورود توگو به خانه گرم و نرم سِپ (ویلم دفو) و همسرش و سپس رسیدن به رهبری سورتمه خبردار می‌شویم. حتی مرگ توگو نیز به شاعرانه‌ترین شکل ممکن پرداخت می‌شود و قرار نیست بخاطرش اشک بریزیم.

این ویژگی‌های فیلم به هیچ وجه نکات منفی برای یک اثر ملودرام محسوب نمی‌شود. فقط کافیست که با درک ژانری به سراغ فیلم‌های این‌چنینی بیایید و انتظارات خودتان را طبق قواعدش تنظیم کنید. مشکل اصلی جای دیگری خودش را به ما نشان می‌دهد. یک ملودرام قدرتمند فارغ از ژانرش نیازمند داشتنِ تضاد و چالش است تا در کنار تلخی بتوانیم مزه شیرینی را متوجه شویم؛ حتی اگر در حد یک شکلات تلخ در کنار شیرِ صبحانه باشد.

با اینکه فیلم در آن روی سکه‌ی خود در چند صحنه سعی در القای خطر و بحران برای تیم ست و سگ‌ها دارد اما بدلایلی نمی‌توانیم خطر را باور کنیم. این موضوع بدجوری به چینش صحنه‌ها و قاب‌ها ارتباط دارد و در مرحله دوم به شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌ها.

صحنه‌ای که شهردار و کل محله جمع شده‌اند تا سپ را برای رفتن مجاب کنند، بی‌تلاطم تمام می‌شود. مشاجره‌ای وجود ندارد. به سادگی نیز می‌فهمیم که سپ مردی مهربان است که مسئله مجاب شدنش محلی از اعراب ندارد. او آماده است. اوج بحران‌ها همان صحنه شکافِ یخ‌ها و خواب چند دقیقه‌ای در زمستان است که برای یک مسیر طولانی زیادی کم به نظر می‌رسند. وجود کلبه‌های گرمِ پرتعداد در مسیر، کار را راحت‌تر نیز کرده اند. درست مثل یک بازی کامپیوتری می‌ماند که تنها مرحله رسیدن به غول نهایی کمی سخت می‌شود.

اگر در یک صحنه از گفت‌و گوی زن و ی‌های روستا متوجه می‌شویم که احتمال دارد حاملِ واکسن‌ها هرگز ست و سورتمه‌اش را نبیند فورا» در صحنه بعدی‌اش نگرانی ما رفع رجوع می‌شود؛ حتی محض رضای خدا یک صحنه‌ هم در بین این دو صحنه قرار نمی‌گیرد تا اندکی در حس تعلیق فرو رویم. اگر در نهایت سپلا با توگویی کم‌جان به خانه می‌آید زن مخالف با رفتن سگ محبوبش، با نهایت درک و همدلی جلویش ظاهر می‌شود.

پس مسئله و چالشِ فیلم چیست؟ 

در صحنه‌ای که برای اولین بار سپ را در خانه کنار همسرش (Julianne Nicholson بازیگر پرکار امریکایی با چهره‌ رنگ و رو رفته‌ای مناسب با فضای آلاسکا) می‌بینیم از این مسئله باخبر می‌شویم؛ بردن یا نبردن توگوی پیر به عنوان رهبر سورتمه. وقتی مرد به راه می‌افتد و اولین فلش‌بکِ فیلم را (بازگشتی 12 ساله) می‌بینیم، باقی رفت و برگشت‌های از حال به گذشته را نیز حدس می‌زنیم. در اولین فلش بک نظر زن درست از آب درمی‌آید و احساسات بلژیکی‌اش از منطقِ نروژی مرد همیشه جلوتر است.

پس مرگ قطعی سگ در پایان فیلم همان پرده اول مشخص می‌شود؛ بر اساس حدس قوی زن در این‌باره. پس ما با چه چیز طرفیم وقتی سرانجام این داستان را می‌دانیم. جواب ساده است. ما در فیلم togo  به طور صددرصدی با چگونگی طرف هستیم. چگونه مرد این مسیر طوفانی را طی می‌کند. سگ چگونه از هوشش استفاده می‌کند. چگونه قرار است بمیرد. مرد ظاهرا کم‌احساس‌تر از زن، سخت‌تر از او با واقعیت نبود توگو کنار می‌آید

از چالش‌های فیلم‌هایی بر اساس واقعیت

تنها تضاد کمرنگ فیلم مربوط به روحیه زن و شوهر است. باقی آدم‌ها یکسره فرعی‌هایی کم ‌اثر در ماجرا هستند و به سختی می‌توان آن‌ها را به یاد آورد. تمرکز فیلم به طور زیادی روی این خانواده‌ی خلوت است که دورشان را سگ‌ها پر کرده‌اند. برای این انتخابِ زاویه روایت نمی‌توان گله‌ای داشت. فیلمنامه‌نویس خودش را با یک واقعیت روبرو دیده و ترجیح داده نگاهی مبتنی بر پرتره‌نگاری در کارش داشته باشد.

در پایان نیز تنها عکسی از سپ و توگوی واقعی می‌بینیم و نه عکس مفصل‌تر دیگر. شاید این تعداد قاب قدیمی از چهره این دو، تنها چیزی بوده که به فیلمنامه‌نویس برای نوشتن داده شده است. شباهت بسیار زیاد سپلای واقعی با بازیگرِ فیلم به ما می‌گوید علت‌العللِ انتخاب ویلم دفو برای بازی همین موضوع بوده است. وگرنه چهره‌ی پیر شده او را نمی‌توان به این راحتی‌ها با کمک گریم جوان کرد. این موضوع برای بازگشت 12 ساله این کاراکتر به گذشته، از چالش‌های گریمورِ فیلم به حساب می‌آمده است. البته نتیجه کار چندان هم بد نیست.

سوال اینجاست که نویسنده فیلم تا چه اندازه امکانِ دراماتیک‌سازیِ واقعیت را داشته است؟ واقعیتی که البته تاریخی نیست بلکه زندگی‌نامه‌ای بوده و دست نویسنده آنقدرها هم برای تخیلاتِ تکمیل‌کننده‌ی واقعیت، بسته نیست. ما با  زندگی یک قهرمان دورافتاده و گمنام طرفیم در روستایی دور، خیلی دور.

اگر از من بپرسید می‌گویم عملیات دراماتیک‌سازیِ چندانی در کار صورت نگرفته و بخشی از ضعف فیلم نیز به همین موضوع برمی‌گردد. دست بردن در زمانِ خطی راحت‌ترین ایده برای یک درام است و ما خیلی از جزییاتی که می‌توانست در کار وجود داشته باشد را نمی‌بینیم.

اگرچه این کمبود وجه دراماتیک‌سازی تا حدی به معنی وفاداری نویسنده به واقعیت است اما معتقدم واقعیت پیچ و تاب‌هایی دارد بس شگرف. مشخص است که او چیز زیادی از صاحب عکس نمی‌داند چون ما بیش از شناخت او با مسیرِ طی‌شده در عملیاتِ نجات، وجود کلبه‌های مابین آن، نام روستا و نام بیماری بچه‌ها آشنا می‌شویم؛ یعنی همه‌ی وجوه بیرونی یک واقعیت.

از سپ تنها روحیه جدی بودنش به ما نشان داده می‌شود و در پس دیالوگ‌هایش با آدم‌های فرعی، چیز جدیدی از شخصیت او دستگیرمان نمی‌شود. از این حیث بیشتر دیالوگ‌های بی‌اثرِ آدم‌های فرعی در کلبه‌های میانی مسیر را یکسره فراموش می‌کنیم یا در یکی دو جمله در ذهنمان خلاصه‌شان می‌کنیم. آنها یکسره بر خستگی یا شجاعت توگو تاکید دارند و نیازی به این همه دیالوگ اضافی دیگر برای کُند کردن ریتم فیلم نبود. تا جایی که فیلم می‌شود عرصه بسیار نابرابر س و حرکت؛ اولی در غلظت و دومی در اقلیتِ صحنه‌ها.

این ضعف‌های ریتمی و دیالوگ‌نویسی ناشی از قلمِ نویسنده است و نمی‌توان این کُندی‌ها و اضافات را به وفاداری به واقعیت نسبت داد. اصلا درام برای کامل کردن واقعیت می‌ِآید و وما خلاف آن نیست. با همه این توضیحات، همچنان واقعیت تاثیر خودش را در این محصول دیزنی گذاشته است و اجازه نداده به گل و بلبل آراسته‌اش کنند. سپ نه زیبا است نه خاص. تنها مردی شریف است که اگر طلا را در قطب پیدا نکرد عوضش با وجدان راحت زندگی‌اش را گذراند؛ شبیه به همان دهقان فداکارِ خودمان که تبدیل به فیلم نشد. بنابراین تمام احساسات خوبمان را در مواجهه با فیلم توگو، مدیون واقعیتِ پشتِ آن هستیم.

(برای تماشای فیلم‌های روز دنیا بر روی دانلود فیلم با لینک مستقیم کلیک فرمایید)

از معجزات تدوین

سینما دویدن سریعِ عکس‌ها از جلوی چشمان ماست. اگر شاهد یک هوشمندی سه نفره‌ در فیلم‌ها باشیم آن‌وقت می‌توانیم از امتیازهای بالا برای فیلم‌ها دفاع کنیم؛ هوشمندیِ فیلمنامه‌نویس به عنوان اولین تدوینگر فیلم (پیش از ساخت آن)، کارگردان به عنوان طراح قاب‌ها و تدوینگرِ نهایی به عنوان چینش‌گری مسلط به همه‌ی راش‌ها. حالا باید بینیم تیم سه نفره‌ی فیلم TOGO (تام فلینِ فیلمنامه‌نویس، اریکسون کورِ کارگردان و مارتین پنسای تدوین‌گر) چگونه عمل کرده‌اند.

اگر تاریخ نظریات سینمایی را خوانده باشید از دعوای مدافعان میزانسن مبتنی بر برداشت بلند و عاشقان تدوین و کات‌های بی‌شمار باخبرید. مدت‌هاست که از بحث‌ها، خون به پا نمی‌شود. هر دو روش می‌توانند طبق نیاز دراماتیک فیلم با هم ترکیب شوند و مورد استفاده قرار گیرند.

قصد من در این‌جا بررسی نحوه همین ترکیب‌بندی قاب‌ها است. پس صحنه‌ها را مجزا از هم بازبینی می‌کنیم. وقتی سپ از روی تکه یخ بزرگ به سمت زمین برفی پرش می‌کند ما شاهد سه قاب بسته هستیم که با سرعت بالا پشت سر هم قرار گرفته‌اند.

سورتمه‌ای که سگ‌ها با پرش‌شان به زمین می‌رسد را نمی‌بینیم. در این حال چه اتفاقی می‌افتد؟ واضح هست که ما برای باور کردنِ وضعیت بحرانی این صحنه (روبرو شدن تیم سپ و سگ‌ها با شکافی نسبتا بزرگ) به نماهایی طولانی‌تر و ممتدتر نیازمند بودیم. قاب‌های بسیار تقطیع شده حسِ اضطراب ما را کم می‌کنند و نمی‌توانیم شاهد پرش سپ در یک قاب ثابت بزرگ‌تر باشیم تا رئالیسم را تجربه کنیم و به پیروی از آن حسِ خطر را.

این صحنه را تصور کنید؛ در یک قاب شیری در بیشه است و در قابی جدا یک خانواده که ترسیده‌اند. حال یک قاب واحد را در ذهنتان مجسم کنید که سمت راستش شیر و سمت چپش خانواده است. ما همجواری آنها را در کنار هم می‌بینیم و چشمانمان را روی راست و چپ قاب می‌چرخانیم. آیا حس ما به این دو چیدمان واقعا یکسان است؟

در جایی دیگر این نوع دکوپاژ مبتنی بر برش‌های کوتاه جواب می‌دهد یعنی درست برعکسِ مثال بالا که نیاز به برداشت بلند داشت.  صحنه‌ای که شهردار و دیگر روستاییان به خانه سپ و همسرش می‌آیند را به خاطر بیاورید. بجز یک نمای کوتاه از مهمانان، دیگر خبری از یک دورهمی نیست. قاب‌های بعدی روی صورت مرد، زن و سگ بسته می‌شود چون ذهن آنها درگیر توگو است و نه هیچ تقدیر و تشکری. چه خوب که خبری از یک نمای معرف و آدم‌های دیگر نیست و این احساسِ ناراحتی از طریق دکوپاژی دقیق روایت می‌شود.

جمع‌بندی

لحظات حماسی فیلم، همان صحنه‌های رفت و برگشت سورتمه از زمین پهناورِ یخ است. این صحنه‌های حرکت محورِ حماسی میان انبوهی سِ ملودرام گم می‌شوند. حس شاعرانه‌ی بی‌مرگیِ سگ برای صاحبّ عاشقش، بخشی از حماسه‌ای است که جان لازم را در فیلم ندارد که اگر داشت، ما در پایان، حس قوی‌تری پیدا می‌کردیم. همین دو صحنه حماسی نیز در میانِ قاب‌های کوتاه و متعدد قرار می‌گیرند و موسیقی هیجان‌انگیز، بیش از اتفاق خودِ صحنه، ما را هیجان‌زده می‌کند.

توگو تک‌نفره نمی‌تواند سورتمه را تکان دهد و سورتمه نیز تکان نمی‌خورد مگر وقتی که پس از دقیقه‌ای سگ‌های دیگر شروع به حرکت می‌کنند. سپ می‌توانست زودتر از اینها، دیگر سگها را به حرکت وادار کند و پلان‌های مکث سگ‌ها برای کش دادنِ چه چیزی است؟ القای قهرمانیِ توگو؟ اما این موضوع گروهی حل و فصل می‌شود و حتی یک قابِ از روی توجه هم از چهره‌ی سگ‌های دیگر نمی‌بینیم که این حسِ حماسه گروهی را به ما بدهد.

از طرفی ما سورتمه را موقع پرش سگ‌ها به آنطرف یخ‌ها هرگز نمی‌بینیم و قهرمانی‌شان کامل نمی‌شود. گویا کار ساده‌ای انجام داده‌اند. سپ نیز بعد از آنها می‌پرد. پرشی در سه قاب سریع که حسِ پرشی واقعی را از ما می‌گیرد. بنابراین نحوه اجرا نیز چندان رضایت‌بخش نیست. قطعا اگر صحنه‌ی خوبِ شکاف یخ‌ها با نگاه تدوینی متناسب با خطر تنظیم می‌شد، حس ما در حد متوسط و گذرا باقی نمی‌ماند و به اوج خودش می‌رسید.

روی هم رفته با یک فیلم ملودرام طرفیم که حرکات جذاب سگ (به عنوان یکی از کاراکترهای مهم فیلم) و وفاداری ذاتی‌ به صاحبش، برایمان لذت‌بخش خواهد بود؛ به اضافه مقداری حس حماسی رقیق و اندکی شاعرانگی در کنارش.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تولید کننده و پخش شلوار بچگانه و زنانه jamejamb sokhan24 دختران آسمان سایت تفریحی ملی پلاس gooshichini زیبای خفته ساینس 360 ایران پارس ویدیو اف ژورنال